من نمیتوانم درباره زندگی به طور جدی فکر کنم، باز عمل کردن بهتر از دستم بر میآید. اما نگاهی خوب به آن دارم. نه اینکه همه چیزش رو به راه باشد، نه. بیشتر به خاطر آنکه ما را وا میدارد رو به راهش کنیم. اگر قرار نبود خودمان، زندگیمان و گوشهای از این دنیا را رو به راه کنیم، زندگی کسلکننده، تکراری و بیهیجان نمیشد؟ بیدغدغه بودن، وجودِ تمام و کمال همه چیز چگونه میبود؟ حس تلاش کردن و موفق شدن و مفید بودنمان را از چه میگرفتیم؟ البته الان هم که کلی کمبود دارد، زیبا نیست. به هیچ وجه زیبا نیست.
شاید به همین خاطر است که جی. دی سیلنجر گفته است: «زندگی در نظرم مانند یک اسب پیشکشی است.» اسبِ هدیهای که اگر اول از همه نرویم دندانهایش را بشماریم، میتوانیم از آن برای رسیدن به مقصدمان استفاده کنیم. هر چقدر هم که پیر و فرسوده باشد، میتواند ما را تا جایی از مسیرمان برساند. بستگی دارد به نحوه استفادهمان از آن.
درنهایت خودمان و زندگیمان تنها داراییهای ما از این دنیا هستند. همینها هم از ما به جا میمانند. هر چه بیاراییماش یا کریهاش کنیم، رویش بیش از همه به سوی خودمان است. اینجاست که گفتهاند: «شما شایسته همان میزان عشقی هستید که تلاش میکنید به جهان عرضه کنید.»