دوست دارم آنقدری شعر بلد باشم که هر موقعیتی که دست داد، شعری متناسب با آن به ذهنم بیاید. ولی عاجز از آنم و شعردانیام خیلی کوچک است. میخوانم ولی یادم نمیماند. آهنگدانیام هم همینطور است. به اندازهٔ انگشتان دستم خواننده میشناسم و از هر کدام یکی دو تا آهنگشان را بلدم. یکی از حسرتهایم است و راهحلی برایش ندارم. باید بگذارم به مرور زمان در ذهنم جا باز کنند.
حافظ را که آدم آنقدر محو شعرهایش میشود که اصلا نمیتوان حفظش کرد. ولی حداقل، مدتی است یک بیت از سعدی در ذهنم طنینانداز میشود و بابتش خوشحالم: عمر برف است و آفتاب تموز. تموز به ماه اول (یا دوم) تابستان میگویند و برف هم برف است. هر دوی اینها در کنار هم، شبیه عمر ما است. تنها عمری که داریم.