داشتم در وبلاگ داریوس فروکس، نوشتهای را درباره پشتگوشاندازی میخواندم. چند عبارت زیبا و جدید یافتم و خودم را رساندم به دفتر و خودکار تا یادداشتشان کنم و در صحبتهایم در سر کلاس به کار ببرم. یک آن احساس خوبی پیدا کردم از اینکه دغدغه بهتر کردن چیزی را دارم. از اینکه کنجکاوم هنوز. از اینکه میخواهم انگلیسی صحبت کردنم بهتر و دنیای کلمات و عباراتم گستردهتر شود. از اینکه دنبال راههایی برای بهتر کردن عادتهایم هستم.
میخواستم آنچه درباره پشتگوشاندازی خواندم را اینجا هم بنویسم. حالا که ایده این نوشته در حین خواندنش شکل گرفت، گفتم اول این را بنویسم و فردا آن را. روزی یک نکته مرا بس است. همان قضیه آهسته و پیوسته و اینا.
خواندن چقدر میتواند خوب باشد؛ میروی پیِ یک چیزی اما چهها که به دست نمیآوری. سطر به سطر میخوانیم و از این گوشه و آن گوشهاش حسی در ما برانگیخته میشود و جرقهای در ذهنمان میخورد. قوتِ غالبِ این روزهایم همین حسهای برانگیختهشده و جرقههای ذهنیام هستند. نباید سرمای بیرون را به درونمان راه دهیم. اینها دلم را گرم نگه میدارند و به پاهایم قوت ایستادن میدهند.
قوتِ غالبِ این روزهای شما چیست؟