یک:
ما در نهایت با افکارمان تنها میمانیم. به مسائل به شیوهٔ خودمان مینگریم و این ما هستیم که برایش راهحلی پیدا میکنیم یا نمیکنیم. اگر هم راهحلی پیدا نکردیم این ما هستیم که انتخاب میکنیم چگونه با موضوعی کنار بیاییم. به یک بیت شعر، یک آیه از قرآن، یک داستان، یک مبحث روانشناسی یا چیزهای دیگری میتوانیم باور داشته باشیم تا یا کمک آنها با موقعیتهای دشوارمان راحتتر کنار بیاییم.
امروز به ضرورت کار کردن روی فکرهایم بیشتر پی بردم. موقعیتهای دشوار خودشان دشوار هستند، نباید با فکرهای معیوبم در برخورد با مشکلی آن را دشوارتر کنم. افکارم باید در کنار من باشند و نه در مقابلم؛ برای برخورد بهتر با خودم، با بقیه و با مسائل.
دو:
آموزشگاههای زبان باز شدهاند و رفتیم سر کلاس. حس عجیبی که دارم این است که احساس میکنم در فروردین هستیم و دلم کمی میگیرد از اینکه سه ماه بهار چقدر غریبانه و زود گذشت. گویا ما غریب بودهایم. بهار آن سوی درها و پنجرههایمان بود و ما مجبور بودیم این سو بمانیم. قبلا در آغوش فصلها بودیم، ولی حالا خلأیی به نام بهار نود و نه را نمیدانم تا کی حس کنیم.
سه:
کارهای عقبافتاده مثل گلولهٔ برفی هست که از بالای کوه قِل میخوره میاد پایین و هی بزرگ و بزرگتر میشه.