
در خیابان از کنار دو پسر نوجوان رد میشدم که صحبتهایشان را شنیدم. یکیشان به دیگری میگفت «حاجی! برا امشب اگه تیریپ شخصیت بود به منم خبرش رو بده هماهنگ شیم.» کمی که دور شدم شروع کردم جملهاش را با خودم زمزمه کردن. حتی سعی کردم لحنش را هم تقلید کنم. کمی خندهام گرفت اما حس خاصی بود؛ جو جملهشان گرفت مرا.
این توی ذهنم بود. بیشتر که فکر کردم دیدم خواندن کتابها نیز چنین تاثیری دارد. وقتی شروع به خواندن میکنیم رشته افکارمان را میدهیم دست نویسنده تا هر کجا بخواهد ما را ببرد. در بالا و پایین روایتشان همراهشان هستیم؛ درکشان میکنیم؛ با خوشحالیشان خوشحال و با ناراحتیشان ناراحت میشویم؛ چشماندازها و ایدههای جدیدی را با خواندن کلماتشان میبینیم؛ بعضی جاها بهشان خرده میگیریم اما همچنان باهاشان هستیم. اگر نتوانستیم هم کتاب را میبندیم و میگذاریم کنار.
فراتر از خواندن، رونویسی از روی آنهاست. بیشتر از کتاب، مقالهها و پاراگرافها را مینویسم. حداقل شروع خوبی است و مقاومت چندانی در برابر آن ندارم. با خواندن و نوشتن حرفهای دیگری، کلمات و جوَ نوشتهاش در جان آدم رسوب میکند. مزه کلماتشان میرود زیر دندان آدم و سطح ذائقهمان را بالا میبرد. ذائقهای که بهتر درک میکند و بیشتر کنجکاو است.