
شعر راحت جان است مرا. فکر میکنم به خاطر حسهایی است که حین خواندن دریافت میکنم. حس که همیشه عاشقانه نیست؛ حس درک شدن و فهمیده شدن حتی برتر از آن است. گاهی اوقات حتی خودم هم حال خودم را درک نمیکنم یعنی توان و حوصلهاش را ندارم. رشته احوالم از دستم در میرود. خودم را خوش شانس میدانم اگر حتی یک رشته در دستم باقی بماند که مرا سمت کتاب شعری ببرد که گنج روانم است. علیرضا آذر چه خوب گفته است که «دنیا به شاعرها بدهکار است.»
امروز شعر « من اینجا بس دلم تنگ است» از مهدی اخوان ثالث را خواندم. این شعر خود به تنهایی یک کتاب است. بخشی از آن را اینجا مینویسم:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
بسوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزهست
بیا ای خسته خاطر دوست!
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم…