من از ناامیدی و دلمردگی میترسم. چه برای خودم و چه برای دیگران. وقتی آدمهایی را میبینم که احساس میکنند به تهِ خط رسیدهاند، به خصوص آنهایی که جوانتر هستند، حسشان به من هم منتقل میشود. خودم معمولاً جزو آخرین نفرهایی هستم که از چیزی گله و شکایت میکنند یا زانوی غم بغل میگیرند. بلدشان هستم ولی باهاشان راحت نیستم. از خو گرفتن بهشان خوشم نمیآید. از افرادی که به آنها خو گرفتهاند هم.
آنچه فکر میکنیم و میپراکنیم فضای ذهن و قلبمان را اشغال میکند. من به تیره شدن قلب و ذهن باور دارم. تمام حسها، نیتها، افکار، گفتار و رفتارهایمان، ذهن و قلبمان را به رنگی در میآورند. اگر حسها، افکار و گفتار و … روشنتری داشته باشیم، ذهن و قلب روشنتری خواهیم داشت. روشنی ذهن و قلبمان، مثل چراغقوههایی که کوهنوردان به پیشانیشان میبندند و جلوی پایشان نور میاندازند، در تاریکیها برایمان راهگشا خواهد بود. خودمان که راهی را بگشاییم، تبدیل به نور میشویم؛ چند نفر دیگر هم نیرو و انگیزهای در درونشان احساس میکنند. نور درون قلب و مغزمان، ارزشمندترین داراییمان است.
از طرف دیگر، خو کردن به افکار، نیتها و رفتارهای منفی، قلب و ذهن را تیره و کدر میکند. حسشان کنیم ولی به آنها خو نکنیم. قلب و ذهن تیره چه میتواند از خود ساطع کند؟