نوشتهای از شاهین کلانتری را میخواندم که به سرم زد چندبار در روز سایتم را باز کنم و فقط یک جمله در آن بنویسم. هر چیزی که به ذهنم رسید. هنوز نمیدانم قرار است از چه چیزهایی بنویسم. میروم تا کشف کنم.
۱- یکی از بزرگترین دستاوردهایم این است که بعدازظهرها نمیخوابم. بیدار شدن بعد از یک خواب بعدازظهری مثل این است که در یک دنیا خوابیدهای و در دنیای دیگری بیدار میشوی. کلی طول میکشد تا با دنیای جدید آشنا شوی. (ساعت ۲ بعدازظهر)
۲- خیلی خوبه که آدم از درون انگیزه بگیره و طبق خواستهها و استانداردهای خودش کار کنه. اگر از بیرون تاثیر بگیره هم خودش انتخاب میکنه که از چه کسی چه تاثیری بگیره. فقط بدیش اینه که بعضی وقتا تاثیرهای خوب بقیه رو هم نمیگیره. حتی اگر خیلی خیلی خوب باشه. (ساعت ۵ بعدازظهر)
۳- درست کردن غذا میتواند ما را با طبیعت پیوند دهد. به سبزیها، گوجه، پیاز، سیبزمینی، سیر، فلفل و … به چشم طبیعتهای کوچکی در خانهمان بنگریم. یا شاید هم نمایندههای طبیعت. کلمه تازه و سرحال در ذهنم تداعی شدند. (ساعت نه شب)
۴- وقتی فکر میکنیم ذهنمان خالیِ خالی است هم چیزی در آن است؛ همین فکر که فکر میکنیم ذهنمان خالیِ خالی است. ذهنمان هیچ وقت خالیِ مطلق نمیشود. (ساعت نه شب)
۵- مبتدی بودن خجالت ندارد. حتما نباید منتظر بمانی تا اثر شکوهمندی خلق کنی تا به خودت افتخار کنی. همین حالا خودت را مهمانِ کمی از آن افتخار کن. افتخار کن که سودای چیزی در سر داری، افتخار کن که جرئت شروع کردن داشتهای، افتخار کن که مبتدی هستی و میتوانی یاد بگیری، بالا و پایینهایی را تجربه کنی، هیجان را تجربه کنی. (ساعت یازده شب)
۶- فکر میکردم روز دوم، چیزهای بیشتری برای نوشتن داشته باشم ولی ندارم. با این نوع نوشتن هنوز احساس راحتی ندارم. مثل بعضی از مهمونیها میمونه. (ساعت یازدهونیم قبل از ظهر)
۷- مامانا تا کی باید مراقب بچههاشون باشن؟ حتی با گفتن اینکه با معده خالی قرص نخور؟ کی میتونه از مامان باباهامون بیشتر مراقبمون باشه؟ مثلا پارسال یه شب احساس سرماخوردگی کوچیکی داشتم، فرداش بابام زنگ زد پرسید چطوری. خودم یادم نبود. همهمون میتونیم مراقب هم باشیم. بهخصوص مراقب روح و روان همدیگه. حدسم اینه در روابط آیندهمون بیشتر به دنبال مراقبت از روح و روان همدیگه هستیم تا مراقبت از جسم و خوراک و پوشاک. ولی مراقبت از جسم و خوراک و پوشاک هم روی روح و روانمون کلی تاثیر داره. (ساعت یازدهونیم قبل از ظهر)
۸- امروز یه همسایه جدید اومد. احساس کردم باید خوشحال باشن. از اینکه اومدن یه خونه جدید، اتاقها و آشپزخونه جدید، محله، همسایه و مغازههای جدید. حداقل شاید بچههاشون خوشحال باشن. با اینکه حدس میزنم خانم و آقا از دنبال خونه گشتن، جمعوجور کردن وسایل، اسبابکشی و هزینهها، هزینهها و هزینهها جون به جونشون نیست ولی زودی به خونه جدیدشون دلگرم میشن. شاید این خونهشون روشنایی بهتری داشته باشه، شاید فشار آب بیشتری داشته بشه، شاید به محلکار، مدرسه، پارک، مغازهای نزدیکتر باشه و یه آخیش بگن بابتش. (ساعت یازده و پنجاه دقیقه قبل از ظهر)
۹- واقعا چرا میگن ویس دادن بده؟ ویس دادن طولانی بدتره؟ توی ویس هم احساس بیشتر منتقل میشه و هم فرصت توضیح بیشتری هست که قضیه روشن میشه. دیدم کسی که ویس میفرسته معذرتخواهی میکنه. ولی من تشکر میکنم ازش. (ساعت نه و بیست دقیقه شب)
۱۰- درختهای تزئینی که کنار جادهها کاشته شدند بدبختترین هستند. از بس که دود ماشین و گردوخاک میخورن. آب کافی هم بهشون نمیرسه. کسی هم نمیره زیر سایهشون بنشینه و برگهای سبز غبارگرفتهشون رو نوازش کنه. کسی متوجه شکوفه دادن یا ریختن برگهاشون نمیشه. صداهای خوشایندی هم نمیشنوند؛ یا صدای بوقهای ماشین رو باید بشنون یا صدای فحشهای صاحبان ماشین رو. همه هم به سرعت از کنارشون رد میشن. (ساعت نه و بیست و هفت دقیقه شب)
۱۱- صدای شستن و سابیدنی که از آشپزخونه میاد، صدای فن لپتاپم، صدای راهرفتنی که از کوچه میاد، یه صدای نوتیفیکیشن گوشی. عه صدای تلقتلق دکمههای کیبورد رو هم داشت یادم میرفت. اینها سروصدای اطراف من هستند. (ساعت ده و سیوچهار دقیقه قبلازظهر)
۱۲-دورترین فاصلهای که چشمام امروز دیده، ته اتاق هست. وقتی رفتم آموزشگاه، یادم باشه دوردستها رو هم ببینم.(ساعت ده و سیوشش دقیقه)
۱۳- دوست دارم اونایی که ماسک نمیزنن رو درک کنم. چه دلیل قدرتمندی دارن که نمیتونن ماسک رو روی صورتشون تحمل کنن؟ اگر به اندازهٔ زدن یه ماسک نتونیم برای خودمون و بقیه کاری انجام بدیم، چه کارهای دیگهای میتونیم انجام بدیم؟ (ساعت هفت و شانزده دقیقه شب)
۱۴- هر اتفاقی یه بار به صورت رسمی رخ میده و یه بار به صورت غیررسمی. مثلا الان هفت روزه که رسما وارد پاییز شدیم، ولی از امروز بعدازظهر پاییز رو حس کردیم. هوا ابری و خنک بود، باد میوزید و برگها رو اینسو و آنسو میبرد. تازه، اولین پسری که سویشرت پوشیده بود رو هم امروز توی خیابون دیدم. دیگه قضیه جدیه. هیچکس از روز اول پاییز سویشرت نپوشید، ولی امروز پوشید. اتفاقات غیررسمی واقعیتر و جدیتر هستند. زیاد دربندِ ظواهر نباشیم. (ساعت هفت و بیستویک دقیقه شب)
۱۵- اگر شکلاتهایی رو دوست داشته باشید که بقیه دوست نداشته باشن، زود تموم نمیشن. همینقدر بدیهی! اوه، تازه اگر رفتید جایی و نمیدونستید کدوم شکلاتا خوشمزهترن، یواشکی از بچه کوچیکهشون بپرسید. اونا خوب میدونن و راستش رو میگن. (ساعت هفت و بیست و شش دقیقه)
۱۶- حریمها را با هم قاطی نکنیم؛ وقتی لپتاپ روشن است چرا سراغ گوشی برویم؟ یا وقتی مینویسیم چرا یاد کارهای دیگر بیوفتیم و هی از جایمان بلند شویم؟
۱۷- وقتی کسی ازمون انتقاد میکنه، این فرصت رو داریم که خودمون رو از چشمای اون نفر ببینیم. در چشمان او بنشینیم. البته اگه زود بهمون برنخوره. حتما که نباید هر انتقادی رو قبول کنیم ولی این فرصت که خودمون رو از نگاه دیگری ببینیم رو نباید از دست بدیم.
۱۸- صبوری کردن رو در عمل هم یاد بگیریم؛ به یه نفر چیزی یاد بدید که اون ازش خیلی کم میدونه و شما بیشتر میدونید. با آرامش و طمأنینه باهاش همراه بشید و بهش یاد بدید. تبریک میگم حالا شما صبور هستید.
۱۹- یه لیستی از کاش میتونستمها بنویس و نگهش دار. شاید سالهای دیگه تونستی انجامش بدی و انجامش دادی. اصلا تواناییهای محدودمون رو در گذر زمان ببینیم و شاید انجام دادنش اندازه یک دنیا برامون ارزشمند بود.
۲۰- یک کتاب میتونه روحهای افراد زیادی رو به هم پیوند بده. کلمات هم میتونن. یه سخنرانی یا یه نوشته گروهی از افراد رو به وجد میاره و میتونه متحدشون کنه. کلمات واقعی با روح آدما سروکار داره.