لای یکی از دفترهایم برگهای را پیدا کردم که اندکی مچاله شده مینمایاند و خطِ تای محکمی خورده است. مربوط به کلاس زبانم است. یک بازی داشتیم بدین صورت که به گروههای چند نفره تقسیم میشدیم و پشت سر هم به ردیف میایستادیم. پشت هر کسی هم یک برگه چسبیده بود. به نوبت هر کداممان باید یک خصوصیت درباره فرد جلوییمان مینوشتیم و میرفتیم آخر صف. به همین ترتیب تا برای همه نوشته میشد. زیاد نباید فکر میکردیم و اولین چیزی که به ذهنمان میرسید را باید مینوشتیم. اکثرمان هم شناخت دو سه سالهای از هم داشتیم.
در برگه من عین اینها را نوشتهاند: She is a funny person/ Kind/ She always shares experience with me/ Clever.
توصیفات خوبی هستند؛ احتمالا خوشبحالم که اینگونهام. بیشتر که فکر میکنم میبینم نه هیچ کدام از اینها و نه تمام اینها من نیستند. زمانهای بسیاری هم بوده است که دقیقا عکس اینها بودهام به اضافه داشتن ویژگیهای خوب و بد دیگر. درباره کیستی خودم به نتیجهای نرسیدهام اما کنجکاوم که بدانم. کمی ترس و تردید درباره عمیق شدن، درباره فکر کردنِ زیاد و آشفتگیاش هم دارم.
چند ورق جلوتر که میروم پاراگرافی را میخوانم که بیربط به آن کاغذ نیست:
«وقتی به این پیمان متعهد میشوید که صادقانه همان کسی باشید که قرار است باشید و خجالت نکشید، احساس گناه نکنید، دچار تردید نشوید و معذرتخواهی نکنید، نشاطی در شما پدید میآید که فقط در چهره کودکان خردسال دیده میشود. سفری پرشور و معنا را آغاز کنید تا مبارزی نیرومند، مطمئن و شجاع در راه عشق شوید.»
نویدی که میدهد و میگوید «همان کسی باشید که قرار است باشید..» دلگرم و امیدوارم میکند. آدم را به تلاش وا میدارد. من که فعلا همین پاراگراف را چراغ راهم قرار میدهم تا بعد ببینم چه میشود.