آدمها برایم دوستداشتنیتر از قبل شدهاند. هنوز نمیدانم به واسطهٔ کرونا است یا شعور خودم رسیده. همین که کمی قرنطینه شُل شد و به جنبش آمدیم، متوجه صحنههای جالبی شدم. یکبار که جلوی عابربانک ایستاده بودم و همه ماسک زده بودیم، چشمم به کارت نفر جلوییام افتاد و اسمش برایم آشنا آمد. نگاهش کردم و گفتم فلانی هستید؟ گفت بله و همدیگر را شناختیم و احوالپرسی و اینها. فقط یک آشنای دور بود، اما از دیدن و شناختنش خوشحال شدم.
یکبار دیگر هر چه فکر کردم اسم یک نفر به ذهنم نیامد. منی که اسمها خیلی خوب در ذهنم میمانند. تصویرش جلوی چشمم بود ولی اسمش نه. حتی بین چندتا اسم شک هم نداشتم. این یاری نکردن حافظهام و اینکه چه آسان و بیخود آدمها فراموش میشوند حس بدی برایم بود.
دیگر اینکه فکر میکنم بعد از قرنطینه، من میانگین زُل زدن را کمی بالا برده باشم! نگاهم به آدمها دارد گرم و گرمتر میشود. خدا کند دلهایمان نیز به هم گرمتر شود. دوست دارم همینطوری به آدمها نگاه کنم. همینطوریِ همینطوری نگاه کردن منظورم است. در پساش هیچ سؤالی و فکری نیست. جزئیات صورت آدمها را یکبار تکیتکی و بار دیگر سرهم نگاه کردن زیباست. همین چیزهای کوچک گاهی جای بزرگی در دلمان میگیرند.