دخترک مو فرفرو و دوستان دیگرش، هفتهای دو روز، هر روز یک ساعت و ربع میآیند کلاس زبان. درس هر جلسهشان، سه چهار تا لغت است که باید یاد بگیرند. در همین یک ساعت و ربع، زنگ تفریح دارند و خوراکی میخورند، بازی آموزشی دارند و با آهنگ درسشان باید همخوانی کنند. نقاشی هم دارند.
مادران آنها، این یک ساعت و ربع را در آموزشگاه منتظر مینشینند؛ برخیشان کتاب به دست و برخیشان گوشی به دست. دخترک مو فرفرو بعد از تمام شدن کلاس میپرد بغل مادرش و میگوید: وای مامان امروز کلی بهم خوش گذشت. مادرش هم میگوید خوشحالم عزیزم. مادرش درباره وضعیت دخترش میپرسد. میگویم خوب یاد میگیرد و تلفظ کردنش هم خوب است. خوشحال میشود. دخترک به منشی آموزشگاه گودبای گفته و از آموزشگاه خارج میشوند.
اما در ذهن من، در کنار خوب یاد گرفتن و خوب تلفظ کردنِ دخترک مو فرفرو، یک ویژگی دیگر هم برجسته است؛ دخترک زیادی ناله میکند! سر یک نقاشی رنگ کردن هزار و یک جور ادا و اصول در میآورد؛ وای دستم شکست، دیگه جون ندارم، جونم در اومد، من دیگه نمیتونم … چرا یک دختر بچهٔ چهار ساله این حرفها را بزند؟ اینکه برای اولین بار در عمرش سر کلاس مینشیند و احتمالا تجربهٔ خستهکنندهای برایش باشد را میتوانم درک کنم، ولی استفاده از این جملهها را نه.
احتمالا بر میگردد به همان تواناییاش در خوب یاد گرفتن و خوب تلفظ کردن. از این طرف و آن طرف این حرفها را شنیده و تکرار میکند.
خب حالا چرا بقیهٔ آدمها دوست دارند اینقدر اغراق کنند؟ مگر یک خستهامِ ساده چه اشکال دارد؟ باورپذیریاش کمتر است؟ کسی که میگوید جون ندارم، قاعدتا نباید بتواند حرف بزند ولی همین را راست راست توی چشم دیگران میگوید. چرا کمتر باور میکنیم تا مجبور شویم برای به چشم آمدن هی قید شدت استفاده کنیم؟
فکر میکنم یکی از ویژگیهای بهشت این باشد که افراد با سادهترین کلمات یکدیگر را درک میکنند.
ساده
روان
جذاب
خوش خوان
و پر محتوا!
این کلمهها در حین خوندن متن از ذهنم گذشت.
و البته “موشکافانه”
میدونی این متنت خیلی ملموس نوشته شده!
یعنی خیلی
طوری که تونستم کلِ جملهها رو تصور کنم.
الهام عزیزم؛
چقدر پیامهات دلنشین هستند. ممنونم از توجهت. فکر کنم چون خودم خوب حسش کردم تونستم اینطوری بنویسمش.