
اگر به من بود مستقیم میرفتم سر ایستگاه سی سالگی پیاده میشدم. دیگر مجبور نبودم هی تلاش کنم، فکر کنم، خسته شوم، امیدوار شوم، هی بخواهم و نشود، بعدش نخواهم و بشود، به آینده فکر کنم، به درست شدن و درست کردن، حالم خوب نباشد، خوشیهای کوچکی پیدا کنم و برای خودم بزرگشان کنم.
چرا دهه سوم زندگی باید مهم باشد؟ چرا آدم هر گلی میزند به سر خود میزند؟ وقتهایی که حس گلی به سر زدن نداریم چه باید بکنیم؟
وقتی تلاشی نمیکنم حس میکنم کمرنگ و بیروح میشوم. مثل ماهیای که بدون روشنایی کمرنگ میشود. با خود میگویم تلاشی و زحمتی که برای ادامه دادن به مسیرمان انجام میدهیم یک انرژیای را در رگهایمان به جریان میاندازد و سلولهای جدید و پرتلاشی را جایگزین سلولهای قدیمی میکند. آدم در دهه سوم زندگیاش با صدتا تناقض و انتخاب و سؤال هم روبرو میشود. منحرف شدن و نادیده گرفتنشان ظاهرا آسان است اگر حسرت و پشیمانی و احساس ناتوانی بعدش را بتوانی نادیده بگیری. اگر در ایستگاههای سی و چهل و … سالگی همگی جلویت تلنبار نشوند.
اما ادامه دادن به مسیر و تلاش برای یافتن پاسخها کمکم پایههایمان را شکل میدهند. از درون پُرمان میکند. محکممان میکند. این محکم شدن میارزد به آن سختیِ تلاش کردن.