وقتهایی که نمینویسم خودم را کمتر دوست دارم. یا اینطور بگویم که وقتهایی که مینویسم خودم را بیشتر دوست دارم. آخر تابستان میخواستم بنویسم تابستان رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم. بیشترش هم مربوط میشد به یکهویی بودن اتفاقاتی که در اففانستان افتاد و ستارههایی که در درونمان خاموش شدند. میخواستم از بهتم بنویسم.
اول پاییز میخواستم بنویسم آدم باید دلگرم باشد توی سرما و تاریکی. درونمان که تهی باشد، سرما و تاریکی زود در آن اثر میکند. بیم پاییز را داشتم. ولی نتوانستم چیزی بنویسم. نتوانستم ذهنم را از چند گوشه فرابخوانم. الان فقط چندتا پیشنویس نیمهنصفه در اینجا دارم.
حالا هم که زمستان شده و به یک چشم برهم زدن بهار از راه میرسد. روزها و ماهها همینطور میگذرند و چیزی از آنها یادم نمیماند؛ فقط این را میدانم که چندتا نوشته در این ماههایی که گذشت و ننوشتم جا گذاشتهام و حالا دستم نمیرسد که برشان دارم. جای خالی آنها را در دلم احساس میکنم.
میدونی چقدر اومدیم پشت در، خونه نبودین؟ 🙁
دلمان تنگ گشته بود. خوشحالم که برگشتین. بنویسین. سخت نگیرین. گاهی باید بد و شلخته و ناخوانا نوشت تا ذهنمون سامون بگیره.
گاهی احساس میکنم هیچی نمیبینم. توی سرم تاریکه و حتی یادم میره که چرا مینویسم. اما باز هم مینویسم. چون تنها کاریه که باعث میشه به یاد بیارم.
منم این روزا خیلی پشیمونم. از اینکه یادم رفت هدف اصلیم قصه بوده. که برای همین روانشناسی خوندم و دارم با کار عملی و مقاله و امتحاناش سر میکنم. یادم رفته بود که ژانر و قالب موردعلاقهام چیه. احساس کردم همه چیز رو گم کردم. یکهو به خودم اومدم دیدم که دارم زور میزنم تو سایت از مطالب تخصصی بنویسم و نتیجه یه مشت متن نچسب شده و وقت مطالعهام رو کتابای منبع دارن پر میکنن و هرچی فکر کردم آخرین باری که تمرین داستان نویسی کرده بودم رو یادم نیومد.
سعی کردم سر نخ رو پیدا کنم. دو ماه طاقت فرسا چشم بسته نوشتم. خیلی وقتا حتی خودمم نمیفهمیدم چی میگم! یه دوستی بهم گفته بود فقط یه گوشه رو بگیر و تو مسیر بمون. هرچی که شد از مسیر خارج نشو. باید اینقدر ادامه بدی تا بفهمی باید چیکار کنی.
و خب به سختی تونستم از جا بلند شم و فکرمو جمع و جور کنم. اما بالاخره راه داره بهم میگه چطور برم. و دارم به یاد میآرم و دارم سعی میکنم تمام اون داستانهای ننوشته رو جبران کنم. سخته. داستانم نمیاد! انجام تمرینا حتی از قبل هم برام سخت تره. ولی مگه هدفم داستان نبود؟ پس چطور می تونم رهاش کنم؟
تو هم بیا و با چشمای بسته بنویس. من هر روز میام و میخونم:)
اینقدر بنویس تا بالاخره ذهنت نظم پیدا کنه و بتونی تموم ننوشتن ها رو جبران کنی:)
دورت بگردم که این همه خوبی. قلبی قلبی شدم اصلا. حتما ادامه میدم. امیدوارم همیشه خوب و سلامت و جاری باشی.