بهار نود و هشت بود. همان بهاری که پروانهها به میهمانیمان آمده بودند و از زیباییشان به کوچه و خیابانها نیز بخشیده بودند. بهار بود، پروانه بود، نسیم ملایم بود، فقط تو نبودی(الکی مثلا قافیه جور دربیاید). داشتم از کتابفروشی بر میگشتم که پروانهی کنار جدول نگاهم را گرفت. ایستادم و نگاهش کردم. جان نداشت و این باد بود که زیر بالهایش را گرفته بود. برش داشتم و توی مشتم گرفتمش.
اولین باری بود که یک پروانهی واقعی داشتم. در راه هی توی مشتم را نگاه میکردم تا نیوفتاده باشد. به خانه که رسیدیم و مادرم در را که باز کرد، پروانه را جلو بردم تا سلام کند. سلام بلد نبود. بالهایش را هم تکان نداد. همینجوری گذاشتمش روی میز تا رنگ و نقشاش را از نزدیک نگاه کنم. از نزدیک نگاهم را هم کردم. بالهایش را هم لمس کردم. گفتم حالا که پروانهای هست، چند تا عکس آتلیهای هم ازش بگیرم. شاید دیگر پروانهها به میهمانیمان نیایند، یا پروانه بیجانی سر راهم سبز نشود. من هم که اهل گرفتن پروانههای زیبای زنده نیستم.
امشب اتفاقی این عکس را توی گوشیام دیدم. به نظرم خیلی زنده آمد. خیلی. پروانهها هرگز نمیمیرند، زیباییشان همچنان ادامه دارد.