دو سه ماه پیش، رابطهام با کتابها به جایی رسیده بود که از همهشان بدم میآمد. حال خودم خوب نبود و آنها هم در نظرم خوب نمیآمدند. میگفتم به من چه که در کتابها چه نوشتهاند. به من چه اصلا. هر چه میخواهند بگویند. چه فایده دارد حرفهایشان. خودم یک کتاب هستم. زندگیام یک کتاب است. کی حوصلهاش را دارد؟ به من چه اصلا. به من چه اصلا.
بعد از مدتی که دلتنگشان شدم، آنها را ورق زدم و جملههایی را که خط کشیده بودم خواندم، یا بدون فکر و انگیزهٔ قبلی دیدم که دو کتاب خریدهام، فهمیدم که دیگر با کتابها قهر نیستم. دلم برای عادت خوبی تنگ شد که سعی میکردم قبل از خواب، آخرین کارم خواندن حتی شده دو خط کتاب باشد تا در طول خواب ذهنم درگیر آن دو خط باشد تا اینکه مثلا درگیر مطالب شبکههای اجتماعی باشد. یا آنجایی که احساس کردم در میان خطوط کتاب است که فکرها و دغدغههای تازهای در ذهنمان شکل میگیرد. کتابها ظرف ایده و دغدغههای مهممان را پر میکنند و بدون آنها، تهی هستیم. اومممم. پس زنده باد کتاب.
در دورهٔ جدید کتابخوانیام فهمیدم که در میان صفحات کتاب پیمان محکمی بین ما و خودمان بسته میشود. ما تصمیمهای جدید، اصلاحات جدید، رفتارها و فکرهای جدیدی را ملاقات میکنیم و با چندتا از آنها پیمان همکاری میبندیم. اینها به صورت رسمی هیچجا ثبت نمیشوند، هیچ کسی از آنها باخبر نمیشود و حتی ممکن است خودمان خیلی از آنها را فراموش کنیم. اما رسم قشنگی است. میتوانیم هم قشنگترش کنیم؛ مثلاً آنها را یادداشت کنیم تا بهتر یادمان بماند یا هرازچندگاهی آن کتاب را مرور کنیم و یاد عهدهایمان را زنده کنیم. از میان آنها، تعدادی را اجرا هم کنیم البته.
چند روز پیش داشتم بریدههای موردعلاقهای که از یک کتاب یادداشت کرده بودم رو میخوندم که رسیدم به چندتا جملۀ معرکه و مثل یه شوک بودن برام. دلیل حالِ در حال نوسانم رو کشف کردم و فهمیدم که پی و پایۀ بیشتر حرفایی که میزنم از این کتاب بوده و هیچ یادم نبوده! مرورش حالمو دگرگون کرد و باعث شد بفهمم کجای کارمه که میلنگه. هنوز میزون نشدم:)) ولی این آگاهی حلمو بهتر کرده.
حقیقتاً مرور کردن کتاب از چیزی که فکر میکردم خیلی تأثیرگذارتره.
چه خوب زهرا جان. خوشحالم که تو هم این رو تجربه کردی.