نزدیک دو ماه است که اینجا چیزی ننوشتهام. الآن هم نمیدانم از کجا شروع کنم. وضعیت خیلی آشفتهای داشتم و فعلاً از نوشتن دربارهاش مطمئن نیستم. ولی اگر بتوانم نکته مفیدی از میانشان بیابم حتما مینویسم. چیزی که در این مدت دلگرمم میکرد سربرآوردن حسهایی در درونم بود. اینکه یکهو، نکتهای به ذهنم گذر میکرد یا حس میکردم خیلی وقت است به پادکستی گوش نکردهام و نکتهای را یادداشت نکردهام یا توی صحبتهایم با افراد متوجه نکتهای میشدم و احساس میکردم باید بنویسماش یا همین امروز، وقتی سراغ دفترم رفتم و فهرستی از تمام چیزهایی نوشتم که انرژیام را میبلعند و بعدش نوشتم که باید با هر کدامشان چه کنم و بعد، آمدن سراغ وبلاگ و نوشتن.
آخرین موضوعاتی که برای نوشتن داشتم اینها بودند: «این زیبایی پایان ندارد»، «تمرکز، یک مزیت رقابتی است»، «تا وقتی مسیری برای گفتگو باز است» و داستان مردمان شهری که باید حرفهایشان را به صورت قافیهدار میزدند تا شنیده و پذیرفته شود. مردمان بیچاره! نه جانم، آنها که سختشان نیست؛ سختیاش برای من است که باید بنویسم. ولی کنجکاوش بودم و هنوز هم هستم و این کار را آسانتر میکند.
نوشتن، تعهد و هوشیاریام درباره خودم و زندگی را بالا میبرد. وقتی حس میکنم میتوانم تجربه و درک بالاتری از خودم و زندگی داشته باشم، چرا نادیدهاش بگیرم؟ مگر یکبار که طعمش به دهان آدم مزه کند، میتوان بیخیالش شد و به کمتر راضی شد؟ نوشتن با همه دشواریهایش، باز هم از ننوشتن آسانتر است.
در زمانه و جغرافیای نابسامانی که ما زندگی میکنیم، چارهای به جز یافتن صلح در درونمان نداریم. یعنی اگر با خودمان و اندک افراد و داشتههایمان هم در صلح نباشیم دیگر چیزی در بیرون وجود ندارد تا مایهٔ خوشحالی و آرام و قرارمان شود. تازه بدتر، روز به روز از امیدواریمان کم میشود و آرزوهایمان رنگ تیرهتری به رخ میگیرند.
پینوشت: اینها را صرفا جهت شروع نوشتن، نوشتم و احتمالاً پاراگرافها ارتباطی با هم ندارند. روز اول به خودم سخت نمیگیرم تا یکدست و تمیز بنویسم. البته فکر کنم روزهای بعد را هم سخت نگیرم.