دارم پابهپای یوزپلنگانی که با بیژن نجدی دویدهاند، میدوم. ولی بعضی جاها، محو ترکیبات دوستداشتنیاش میشوم و دست از دویدن بر میدارم. سایهٔ درختی پیدا میکنم و تکیه میزنم به خیالم. طعم واژهها و ترکیبات تازهاش را با خودم مزمزه میکنم. دستم را دراز میکنم بچه شاخهای از درخت را میکشم پایین. برگهای تازه و جوانش را میبینم و میبویم و حس میکنم. شاخه را رها میکنم. او شادیکنان سرجایش بر میگردد و من هم به خیالم. کلماتم را مزمزه میکنم…
-بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم.
-چند خط باران
-هنوز از دیشب چیزی باقی نمانده است.
-چراغها مثل چشمهایی بسیار گریسته، سرخ بودند.
-باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت.
-در من غروب کن ای آفتاب پیر.
-بچهها جیغ خودشان را کشیدند روی صلوات بزرگترها.
-بوی عرق زیر بغل او را میگرفت.
.
.
.
حافظ چه میگوید دیگر؟
-خوش خرامان میروی چشم بد از روی تو دور
-بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
-زین آتش نهفته که در سینهٔ من است خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
-دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
-آن مه نامهربان مهرگسل
-غم کهن به می سالخورده دفع کنید
-مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت