خامتر که بودم، بیشتر به ظاهر توجه میکردم. حالا میخواست ظاهر افراد باشد یا ظاهر اتفاقها. الآن این موضوع برایم کمرنگ شده و کشفها و برداشتها و نکتههایی که از برخورد با آدمها و اتفاقات دستگیرم میشود، بیشتر ذوقزدهام میکند. خوشحالم که با سپری شدن ماهها و سالهای عمرم، مثل نهالی که با گذر زمان شاخ و برگهایش بیشتر میشود، من هم با این کشفها و آموختههایم شاخ و برگدار میشوم. مدتی است متوجه سه موضوع شدهام و به نظرم توجه بهشان میتواند ارزشمند باشد.
صداقت کلام. ما دستگاه صداقتسنج نداریم تا به محض اینکه حرف خلاف واقع از دهانمان بیرون آمد بیب بیب صدا کند. ولی دل که داریم! یا حتی شهود یا حس ششم. به نظرم میتوانیم تا حدودی راست یا دروغ آدمها را تشخیص بدهیم. برای من، این یک مسئله دلی و با توجه به برداشتم از حرفها، رفتارها و شناختی که از افراد دارم است. از همه آدمها نمیتوان انتظار صداقت کلام داشت؛ آن وقت همه جا بهشت میشد. به آدمها بابت صادق نبودن سخت نگیریم، به جایش صادقها را دوست بداریم. خودمان هم سعی کنیم از آنها باشیم.
قربانصدقههای الکی. به نظرم همانطور که همه چیز دارد ماشینی میشود، محبتهایمان به همدیگر نیز در معرض تهی شدن از مهر و عاطفه هستند. میتوان آنها را جزو تشریفات برقراری ارتباط حساب کرد، ولی نه لزوما به عنوان نشانهای از مهر و محبت میان آدمها.
سبک بودن استخوان. این را از میان حرفهای مادرم شکار کردم. درباره یکی از فامیلهایمان میگفت که در سن هفتادسالگی سرحال و فعال است و اینگونه افراد استخوان سبکی دارند. در مقابل، افراد دیگری که حتی در سنین پایینتر از تکاپو و فعالیت میافتند و استخوان سبکی ندارند. شاید بشود گفت استخوان سنگینی دارند. تا این سن که فکر میکنم استخوان سبکی دارم. نشان به آن نشان که گاهی از پله به جای آسانسور استفاده میکنم و بعضی از مسیرها را پیاده میروم. امیدوارم وقتی پیر شدم استخوانم سبک باشد.