اظهارنظر در هر موضوعی را دوست ندارم. خود اظهار نظر را هم خیلی دوست ندارم، اما وقتهایی هست که خیلی دوست دارم چیزی که در ذهنم هست را بگویم اما بیم واکنش دیگران را دارم. بهم توجه کنند یا نه، اگر به حرفم بخندند چه، ضایع شوم چه، حوصلهاش را ندارم، اگر اشتباه بگویم چه و … مرا اینجوری در وبلاگم که خرامان خرامان مطالب را مینویسم نگاه نکنید. اینجا نوشتن سیصد چهارصد کلمه معمولا یک ساعت زمان میبرد و گاهی اوقات از قبل دربارهاش فکر هم میکنم. اما در موقعیتهای مختلف، در یک آن، فکری مثل برق به ذهنم میرسد و هی خودش را به در و دیوار ذهنم میکوبد. مگر اجازهٔ رهایی دهماش.
یکی از همین حرفها را یکی دو هفته پیش زدم. یک جملهای گفتم و پشتبندش حرفهای دیگر بود که از مغزم به سوی دهانم سرازیر شد. همهشان را گفتم و سکوت همه جا را گرفت. وسطهایش صدایم داشت گم میشد که گلویم را صاف کردم و بلندتر ادامه دادم. هیچ کس هیچ واکنشی نشان نداد. تنها ماندن با آن همه سکوت دیگران داشت اذیتم میکرد. یکبار به خودم آفرین میگفتم به خاطر حرفهایم و بار دیگر سرزنش میکردم خودم را. همینطوری گذشت و تقریبا از یادم رفته بود.
امروز، پیامی را از دوستی را گرفتم که گفت از آن حرفهای من خوشش آمده است و کلی تحسین و موافقت و اینها. او هم حرفش را نخورد و نظرش را بیان کرد. در آن لحظه، وقتی فهمیدم که کسی با آن حرفهایم که برای گفتنشان تردید داشتم موافق است و درکشان میکند، لذتی بالاتر سراغ نداشتم. آن هم از طرف فردی که اصلا هم گمانش را نمیبردم. انتظاراتم از افراد دیگری بود. و این خود مرزهای ذهنیمان را جابجا میکند.
فکر میکنم برای اینکه بتوانیم حرفهایمان را بیان کنیم باید آنها را به رسمیت بشناسیم. حالا چگونه آنها را به رسمیت بشناسیم؟ با نوشتن. وقتی مینویسیم برای کلمه کلمهای که در ذهنمان هستند ارزش قائل میشویم. به کلمات و فکرهایمان میگوییم شما آنقدری ارزشمند هستید که به خاطرتان دست از کارهای دیگر بکشم و تماما در اختیار شما باشم. میخواهم شما را از درون سرم بیرون کشیده و در جلوی چشمانم بگذارم. افتخار دهید و روی صفحه نقش ببندید تا روی مبارکتان را ببینم.
همین کار، مهر آنها را در دلمان میاندازد و اینگونه اندکاندک آنها را به رسمیت میشناسیم.