خیابانی که نکوست از اولین مغازهاش پیداست. بوی کیک و بیسکویت و دوناتهای تازه فضایِ اطرافِ مغازهیِ سر خیابان را پر کرده است. خوراکیها را دوست دارم و اخیرا حس عجیبی نسبت به آنها پیدا کردهام. توجه به طعمهای مختلف کیک و بیسکویتها برایم جالب است.
چندی قبل به مرجان گفته بودم چه ایدهی خوبی است که کسی تمام دستورهای غذایی در مورد یک غذا مثلا ماکارونی را بلد باشد. یک نوع کلکسیون است؛ کلکلسیونی از طعمها و مزههای مختلف از یک غذا. اما او میگوید بدرد نمی خورد مزهی همهشان مثل هم است به جایش تنوع غذایی خوب است. بدرد خوردنش را نمیدانم ولی مزهشان نمیتواند مثل هم باشد. من هم کنجکاو همینم که تفاوت طعم و مزههایشان را بفهمم.
خیابان روشن تر از قبل شده است . چراغهای برق وسط خیابان که در میان نردههایی پر از سبزه و گل قرار داشتند عوض شده اند. چشم چراغ قبلی ها کم سو شده بود و تاریکی شب را پاسخگو نبود. اما چراغ های جدید روشن هستند و بلند. جوان هستند و مغرور. برای دیدنشان باید مثل خودشان سر به هوا بود. هر چند نگاهمان از جلوی پایمان فراتر نمیرود و نهایتِ افق دیدمان آن نفری باشد که از روبرو میآید شاید هم پشت سریاش.
سر به هوا تر باید بود تا چراغ برق بزرگِ وسط آسمان را دید. محوِ زیباییاش شد. راستی چرا زیباییاش خصوصا در شب چهارده این همه زبانزد خاص و عام است؟ شاید چون روشن است و روشن میدارد. مثل یاد بعضی نفرات. چیزی که از آدمها باقی میماند همین یادشان است یادهایی که روشن میدارند. یادهای کم فروغی هم هستد که نور اندک شان از دور سوسو میزند. برخی از یادها نیز به کلی افول کردهاند و باید چشم از آنها برداشت.
” یاد بعضی نفرات روشنم میدارد قوتم میبخشد ره میاندازد و اجاق کهن سرد سرایم گرم میآید از گرمی عالی دمشان.
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست جراتم میبخشد روشنم میدارد”
نیما یوشیج