دیروز داشتم با دوستی مشورت میکردم. توی صحبتها سنم را که فهمید گفت خیلی خوشحالم که تو متولد هفتاد و چهار هستی. گفت چقدر خوبه که تو این همه جوان و پرشوری. باز هم تکرار کرد که خیلی خوشحال است.
و من جوانتر و پرشورتر شدم…
چقدر خوب است افرادی هستند که متر و معیارشان خوشحالی ما است. افرادی که با شنیدن سنمان نمیخواهند یک عالمه احساس خجالت به ما تحمیل کنند. آن هم نه احساس خجالت به خاطر اینکه هنوز همهٔ کارهای دلخواهمان را انجام ندادهایم، حرفهای دلخواهمان را نزدهایم، به اندازهٔ کافی در دنیای دلخواهمان سیر و سفر نکردهایم، کتابهای دلخواهمان را نخواندهایم، آنقدر که باید نخندیدهایم، رویاپردازی نکردهایم و گامی برایش برنداشتهایم …، بلکه به این خاطر که داشتهها و دستاوردهایمان متفاوت از توقعات و پیشفرضهای آنهاست. آنهایی که میخواهند به جای تغییر پیشفرضها و انتظارات خودشان از بقیه، و نه از خودشان، بقیه را با انتظارات و استانداردهای خود هماهنگ کنند.
این اولین سنام بعد از هفت سالگی است که اینقدر خوشحالم و به رضایت نسبی رسیدهام. که روحام بعد از بالا و پایین شدنها و آشفتگیهای بسیار، دارد دمی میآساید. همهٔ انتخابها و تجربههایی که داشتهام، مرا به مسیری هدایت کردهاند که اکنون در آن قرار دارم.
یک اتفاق خوب برای هر کسی این است که وقتی به پشت سر نگاه کند، رد پای خودش را پررنگتر از ردپای بقیه ببیند. برای من مسیر سفر زندگیام و آنچه در طول آن تجربه میکنم، یاد میگیرم، احساس میکنم و از آن عمیقا شگفتزده میشوم بسیار چشمگیرتر و هیجانانگیزتر از انتظارات بقیه است. انتظاراتشان ظاهرا زیبا است اما توخالیاند، نمیشود برایشان مُرد. تازه دارم بر میگردم به همان جنس لذت بردنهای واقعی قبل از هفت سالگیام. بر آنم تا انگیزههایم را حتی به خواستههای سطحی خودم آلوده نکنم چه برسد یه انتظارات سطحی دیگران.