اول اینکه، در پست قبلی، اول Mental Interest Compound را به علاقهٔ مرکب ذهنی ترجمه کرده بودم، اما امروز سرچ که کردم فهمیدم منظور از Interest، سود و بهره است، نه علاقه و این یک مفهوم بسیار رایج در سرمایهگذاری است. پست قبلیام را اصلاح کردم و معنای سود مرکب را هم نوشتم.
تا اینجا حرفمان این شد که اگر به طور مستمر، بهترین ساعت روزمان را صرف پیشرفت ذهنمان کنیم، خوراکهای ذهنی مفید به آن بدهیم، مهارتهای نرمی را یاد بگیریم، بخوانیم و بنویسیم و …، اینها روز به روز بر قدرت ذهنمان اضافه میکنند و با یک ذهن قدرتمند با دنیا و مسائل آن و مسائل خودمان برخورد میکنیم. هر چه بیشتر ادامه بدهیم ذهنمان قدرتمندتر میشود و سودهای بیشتری برایمان کسب میکند. البته به نظر من حتی همان یک ساعت تمرین برای پیشرفت ذهنی در روز، بقیهٔ همان روزمان را هم تحت تاثیر قرار میدهد.
یاد نوشتن افتادم که وقتی با هزار کلمههای شاهین کلانتری آشنا شدم، به نوشتن هزار کلمه قانع نبودم و گاهی اوقات شمار کلماتی که در یک روز مینوشتم به پنج هزار نیز میرسید. تازه داشتم لذت گرم گرفتن با کلمات را میچشیدم. اولین تجربهام از نوشتن در ورد و دوستی با کلمات کیبورد هم بود. البته نوشتن من در گُل شبام اتفاق میافتاد.
روزها سرکار بودم و شبها، وقت شام خوردن شوق نوشتن بعد از شام را داشتم. از خانواده کنده میشدم، لپتاپم را میزدم زیر بغلم و سُر میخوردم به زیرزمین. یک کنج دنج و آرام، اما کوچک و پر از وسایل. دو سه ساعتی آنجا میماندم و مینوشتم. نوشتنم که تمام میشد، کتابی به دست میگرفتم و شروع به خواندن میکردم. بدون استثنا، برنامهٔ هر شبم همین بود. آن لذت درونیاش میچربید به دشواریاش.
در عرض یکی دو ماه، برای همیشه به این کمبود خواب دو ساعته عادت کردم. تازه، چنان شوقی برایش داشتم که ترس از سوسک هم در من کمرنگ شده بود. گاهی اوقات، پای سوسکی را میدیدم که در آن تنگی یا به جایی گیر کرده بود، یا لابد پای من رفته بوده رویش و کنده شده بود. و بدتر از دیدن پای سوسک، این فکر است که خب، حالا خودش کجا میتواند باشد؟ با هر صدایی که از وسایل میآمد، ضربان قلب من هم تندتر میشد، اما تندتر از آن تایپ میکردم که هر صدایی در میان صدای کلمات گم میشد. یک تابستان کامل را با همین شرایط سر کردم تا مطمئن شوم نطفهٔ نوشتنم منعقد شده است. از پاییز به آغوش خانواده بازگشتم.
از همان نخستین روزها، نوشتن به فعالیتهایم گرا میداد. بعضی از دغدغهها مثل کی چی گفت، چی شد، فلانی اینجوری، بهمانی اونجوری و … از فهرست دغدغههایم حذف شد. به مرور، فکرها و نگاههای جدیدی جایگزین آن شدند؛ فکری را در هوا شکار میکردم، کلمات و جملات مثل نقل و نبات برایم شیرین شدند، از آشنایی با کتابها و نویسندههای جدید خوشحال میشدم، علاقه و حوصلهای برای ترجمه در من شکل گرفت، تحملش سخت بود اما آگاهتر شدم، دیگر افکار و احساسات خودم و دیگران را به رسمیت میشناسم و موقعیتهای دشوار و چالشبرانگیز را راحتتر پشت سر میگذارم. خواندن و نوشتن، جور دیگر دیدن را به من آموختند.
الان میبینم که این استمرارم در نوشتن مثل همان سود مرکب ذهنی است. ابتدای مسیرم هستم اما طعمی از مؤثر بودن این مفهوم مرکب و ترکیب شدن در زیر دندانم مزه کرده است که از همینجا به پایان خوب آن باور دارم.
جملههایی که با خوندن متنت از ذهنم گذشت رو مینویسم؛
۱. متن ِ قبلی که از اثر مرکب ذهنی نوشته بودی، خیلی برام ملموس نبود و نتونستم دقیق بفهمم، ولی این متن که میشه گفت یه مثال از اثر مرکب بود، مطلب رو به شدت توی ذهنم جا انداخت!
۲. من عاشق خاکم. یاد خاک که میافتم دهنم پر از آب میشه.
توی متن به قدری از نوشتن جذاب گفتی، که دهنم آب افتاد! مثلِ یادِ خاک افتادن.
۳. انقدری تاثیرگذار بود، که به برنامهریزی برای اون یه ساعت دارم فکر میکنم..
الهام؛
خوشحالم دوستش داشتی. ایدهش رو درست درک کردی فقط اسمش سود مرکب ذهنی هست.
یه چیزی، اول که با این اصطلاح آشنا شدم، فکر کردم معنیش میشه علاقهٔ مرکب ذهنی. یعنی اگر یه کاری رو به طور مستمر برای پیشرفت ذهنت انجام بدی، علاقهت هم به مرور نسبت بهش بیشتر و بیشتر میشه. اولش با خودم اینجوری تصورش کردم. صادق هست به نظرم. اون سودرسانیش هم در کنارش اتفاق میافته.
چه جالب که عاشق خاک هستی. یکی دیگه از علاقمندیهات رو هم فهمیدم:)